خوشاروزی که من پنج ساله بودم
درون کوچه ها آواره بودم
چرا مادرمرابیست ساله کردی
میان پادگان آواره کردی
گروهبانان مرا بیچاره کردند
لباس شخصی ام را چاره کردند
ازآن روزی که خوردم سیب زمینی
شدم سرباز نیروی زمینی
کلاغ پر میروم کاسه به دندان
برای خوردن یک لقمه نان
بسوزد آن سربازی بنا کرد
تمام دختران را چشم به راه کرد
از آن روزی که سربازی بنا شد
ستم برما نشدبر دختران شد
نگو بیرجند بگو ویرانه غم
که سربازش ندارد شکل آدم
در دروازه بیرجند رسیدم
صدای طبل و شیپور را شنیدم
به خود گفتم که این طبل نظام است
از این پس زندگی بر من حرام است
به خط کردند تراشیدند سرم را
لباس آشخوری کردند تنم را
لباس آشخوری رنگ زمین است
مادر غم مخور دنیا همین است

|